چای را من دَم میکنم
صاحب کار ، استاد ، مامان و وَرِ وسواسی ذهنم برای مدتی بگذارند به حال خودم باشم...
کتاب بخوانم .کتاب بخوانم .کتاب بخوانم...گاهی مادری ارمنی باشم که بچه های شیطانی داردوهرهفته شیرینی عسلی می پزد.گاهی دختری روس که هزارتاخاطرخواه دارد ولباس ارغوانی ، زیبایی اش را دوچندان می کند.گاهی زنی آلمانی شوم که همسرش درجنگ کشته شده ودریک ایالت کوچک زندگی می کند.
گاهی لباس جتوبی بپوشم وگاهی غذای شمالی بخورم...
کتاب بخوانم ودرتمام قصه ها تورا تصور کنم...
کادوهایت را روبان بپیچم.پشت کارتهای مقوایی ات شعربنویسم و درتمام رنگ ها تورا ببینم...
قالب کیک را که در فر گذاشتم ،چای دارچین با هِل دَم کنم...درتمام بوها تورا حس کنم...
زنان هرکجای دنیاکه باشندباهرآئین ومذهب وملیتی دغدغه های مشترک زیادی دارند...
مامان 4تا بالشت دور تادور کرسی گذاشته. چهارتایی بنشینیم ،انار بخوریم وفیلم مورد علاقه یمان را ببینیم.
چهارنفره...چندوقت دیگر قراراست پنج نفره شویم؟! اعداد فرد رابیشتر دوست دارم...
و تو انار را ازهرچیزی بیشتر دوست داری...
نمیدانم بوی هِل به تو می آید یا دارچین یا خود چای؟
همه ی شهر بوی عطر تو را می دهد...حتی دانه های برف...
کتاب مصالح ساختمان را می گذارم تهِ یکی ازقفسه های کتابخانه ، این قفسه جای چیزهایی است که به ندرت لازم دارم. حافظ را می گذارم روی پا تختی...
کاش روزی نقاشی روی شیشه ونجاری یادم دهی.
امیلی وگلاریس برای جشن سال نو لباس جدید خریده اند. امشب جشن عروسی سوفی است...دلهره ی عجیب دوست داشتنی ای دارم هرچه به «ما» شدن نزدیک تر می شویم...
نشانه گذار را درصفحه ی 107 می گذارم وگلدان ها را آب می دهم...
همیشه کارهای مشخصی هست که باید انجام دهی!